Dreams_Land

لحظه ای درنگ درسرزمین رویاها

Dreams_Land

لحظه ای درنگ درسرزمین رویاها

بدترین سکانس زندگی...

یکی ازبدترین سکانسهای زندگی اونجاست که پشیمون میشی ازمحبت هایی که کردی...

به کسایی که ارزش خوبی روندارن وفقط باعث میشن تودیگه اون آدم سابق نباشی..!!!

گاهی دلت..

 گاهی دلت ازسن وسالت میگیرد

میخواهی کودک باشی،کودکی که به هربهانه ای به آغوش غمخواری پناه می بردوآسوده اشک می ریزد

بزرگ که باشی بایدبغضهای زیادی رابی صدادفن کنی ...

یک وقتهایی...

می دانی یک وقت هایی باید روی یک تکه کاغذ بنویسی “تـعطیــل است” و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت

باید به خودت استراحت بدهی دراز بکشی دست هایت را زیر سرت بگذاری به آسمان خیره شوی و بی خیال ســوت بزنی در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند آن وقت با خودت بگویـی
بگذار منتـظـر بمانند……..!

              

             حسین پناهی


ورای این خانه...

ورای این خانه کوچک که معبد مقدس من است
پلکانی است از نور که به بام همه دنیا منتهی می شود
ما هر روز از فراز‌ آخرین پله
تک تک مردم روی زمین را به اسم صدا می کنیم
و با صدای بلند به آن ها می گوییم که دوستتان داریم.
ورای این خانه کوچک که به اندازه زندگی بزرگ است
پنجره ایست که رو به پنجره های همه دنیا باز می شود
ما هر روز از آن پنجره
برای مردم دنیا سرود شاد زندگی می خوانیم
برای پاتریس سیاه و خسته در مزارع نیشکر
برای کامیلیا در معدن
برای کاترین و بچه هایش
برای مَتا که کاسه آردی را از زن همسایه یکساله قرض میگیرد
برای عشق فقیرانه چوپانان بنگله
ورای این خانه، این معبد،
روزنه ایست که به خانه خورشید راه دارد
ما خورشید را خواهیم گفت
تا همراه بهار
برای کامیلیا، برای کاترین 
برای مَتا
برای عشق فقیرانه چوپانان بنگله طلوع کند.
خانه کوچک من، 
خانه خورشید و بهار است

حسین پناهی

یه شب دردناک..

دیشب شب فوق العاده بدی بودواسم،خیلی بدگریه ام گرفته بودوصدای شکستنمومیشنیدم ،ازخداخواستم که بیادکنارم وآرومم کنه،بهش گفتم که چقدخسته ام،چقددلگیرم ازدنیا..یکم بعدش خوابم برد،خواب وحشتناکی دیدم ،یه خواب دنباله دارکه حتی وقتی دوبارازخواب پریدم وبازخوابیدم دقیقاادامه اشودیدم،خواب دیدم که زندگی داشت کم کم همه دلخوشیهاوعزیزامو ازم میگرفت،وای که افتضاحترین لحظه های عمرموتوخواب داشتم،اول ازهمه مادرموازدست دادم،ومن زجه میزدم که خدایاتمام زندگیمومیدم فقط مادرم یه لحظه پیشم باشه اما مادرم برنگشت ،بعدش داداشموگرفتن ازم داشتم جون میدادم دیشب توخواب،خدایا شایدمیخواستی بهم بفهمونی که چه چیزای باارزشی توزندگیم دارم که میتونم بهشون دلخوش باشم..ممنونم ازت که اون فقط یه خواب بود،امروزازدیروزدنیاروروشنترمیبینم،خدایامنوقبل ازعزیزانم ازدنیاببرچون واقعاظرفیت بدون اونابودن روندارم،خدایاهمیشه کنارم باش،تنهام دیگه توتنهام نذار...

این روزا....

این روزاخیلی دلم گرفته..دلم میخادحرف بزنم اما حتی حوصله حرف زدن باکسی روندارم..حس میکنم شکسته ام،هیچ چیزخوشحالم نمیکنه،خیلی خسته ام اززندگی،اززندگی که هیچ کسی توش درکم نکرد،حوصله درس ودانشگاه واستادوهیچ کس روندارم،خیلی وقته که درست وحسابی نخوابیدم،خیلی وقته که شادبودن روحس نکردم،شایدکلشیه ای باشه ولی الان دلم میخادبخوابم،یه خواب طولانی،یه خوابی که وقتی پاشدم تودنیاش خبرازدردام نباشه،این روزاهیچی قشنگ نیست،حتی نفس کشیدنمودوست ندارم،این روزافقط نفس میکشم همین،سعی میکنم فقط زنده بمونم،گاهی باخودم فک میکنم واقعاچرازندگی میکنم،دنیادیگه باهام چیکارداره،تواین سن وسال واین همه رنج..دلم میخادچشاموببندم  وبرم به یه دنیای دیگه،دنیایی که آسمونش ازجنس وفا باشه،آدماش معرفت داشته باشن،عشق توش ازجنس صداقت باشه،واقعی  باشه،وقتی عشقوتجربه کردی هیچ وقت ازدستش ندی،این روزاهمه چیزچشاموبارونی میکنه،خیابونا،هوا،آدما..بازم دارم بارونی میشم...بازم بغضم داره  سکوت تنهاییمو میشکنه..بازم هوای دلم طوفانی شده،بازم دلتنگی رودارم حس میکنم،دلم خواب میخاد،دلم آرامش میخاد،دلم....

چندوقتی است...

چندوقتی هست که اصلا خوب نیستم یعنی نمیتونم خوب باشم ,   تنها چیزی که تواین لحظه ها آرومم میکنه  حرف زدن باخدا توی این خلوت شبهاونه که فقط ازحال من وازحرفای دلم باخبره...اونه که تواین شبا شونه هاشوپناه قلب خسته ام کردهخیلی خسته ام..ازهمه چیز..ازهمه آدما..از عشق..ازدوست داشتن..ازخاطراتم که قلبموبه دردمیارن زندگی من دیگه به خط پایانش رسیده..هیچ دلیلی  برای زندگی نیست بین آدمایی که براحتی  احساستو با قلب سنیگیشون نابودمیکنند..قلب مگه چندبارمیتونه یه حسوتجربه کنه..چنبارمیتونه دوست داشته باشه..چراآدما با بی مسولیتی دربرابراحساسی که توقلب کسی ایجادمیکنند قلبشوتامرزدرهم شکستن پیش میبرن؟ چرا؟

چراهای زیادی توذهنمه!!! که نمیتونم باهاشون کناربیام ...

خدایا امشب بازهم شانه هایت رانیازدارم

امشب..

امشــــــب در تـــــــــنـــهایی ام میــــــــشکنــــم 
بـــــــــــــی صـــــــــدا وآرامـــــــــــــ 
این روز هــــــــــا شکـــــــــــــننده تر از هــــــــــــــر روزم 
دلـــــتنگ تــر از هر دلــــــــــــــتنگی
تـــــــــــــــنها تر از هر تنهـــــــــــا
نمـــــــــــــیدانم چـــــــــــرا ؟! 
نمـــــــــــــــــیدانم مرا چه شـــــــــــده اسـت ؟ 
خــــــــــدایا دستم را بگیر دیگــــــــــــــر توان هیـــــــــــچ ندارمـــــــــــــــــ 
نه طــــــــــاقت تنهایـــــــــــــــــــی 
نه طـــــــــاقــــــــــــــت دلتنـــــــــــگی 
و نــــــــــــــــه... 
"""" حتــــــــــــــی طاقــــــــــــت زندگــــــی هم نـــــــدارم""""
 

بهت!!!

نمیدونم ازکجاشروع کنم..

چه زوددنیام عوض شد..انگارهمین دیروز بودکه تمام دنیای من یه آسمون پرستاره بودویه قلم وکاغذ برای نوشتن حرفای دلم..

زمان چه بی سلیقه کاغذدیواری دیواردنیاموعوض کرد..

حالا این منم,یه سایه ازگذشته...

چه ساده قضاوت شدم..چه بیرحمانه تفسیرشدم...

دلم چشمی میخواهدکه به درونم دیدداشته باشد..وگوشی که حرفهایم رابابسامدصداقتش بشنود..

دلم شانه ای میخواهدکه چتری داشته باشد برای باران دل تنگی هایم...

دلگیرم ازآدمای دنیا ودیدشون.. 

صدای شکستنم رومیشنوم..کاش زمان برایم بیاستد..کاش راهی برای فاصله ازاین دنیا داشتم..