نمیدونم ازکجاشروع کنم..
چه زوددنیام عوض شد..انگارهمین دیروز بودکه تمام دنیای من یه آسمون پرستاره بودویه قلم وکاغذ برای نوشتن حرفای دلم..
زمان چه بی سلیقه کاغذدیواری دیواردنیاموعوض کرد..
حالا این منم,یه سایه ازگذشته...
چه ساده قضاوت شدم..چه بیرحمانه تفسیرشدم...
دلم چشمی میخواهدکه به درونم دیدداشته باشد..وگوشی که حرفهایم رابابسامدصداقتش بشنود..
دلم شانه ای میخواهدکه چتری داشته باشد برای باران دل تنگی هایم...
دلگیرم ازآدمای دنیا ودیدشون..
صدای شکستنم رومیشنوم..کاش زمان برایم بیاستد..کاش راهی برای فاصله ازاین دنیا داشتم..