یکی ازبدترین سکانسهای زندگی اونجاست که پشیمون میشی ازمحبت هایی که کردی...
به کسایی که ارزش خوبی روندارن وفقط باعث میشن تودیگه اون آدم سابق نباشی..!!!
گاهی دلت ازسن وسالت میگیرد
میخواهی کودک باشی،کودکی که به هربهانه ای به آغوش غمخواری پناه می بردوآسوده اشک می ریزد
بزرگ که باشی بایدبغضهای زیادی رابی صدادفن کنی ...
می دانی یک وقت هایی باید روی یک تکه کاغذ بنویسی “تـعطیــل است” و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت
باید به خودت استراحت بدهی دراز بکشی دست هایت را زیر سرت بگذاری به آسمان خیره شوی و بی خیال ســوت بزنی در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند آن وقت با خودت بگویـی
بگذار منتـظـر بمانند……..!
حسین پناهی
ورای این خانه کوچک که معبد مقدس من است
پلکانی است از نور که به بام همه دنیا منتهی می شود
ما هر روز از فراز آخرین پله
تک تک مردم روی زمین را به اسم صدا می کنیم
و با صدای بلند به آن ها می گوییم که دوستتان داریم.
ورای این خانه کوچک که به اندازه زندگی بزرگ است
پنجره ایست که رو به پنجره های همه دنیا باز می شود
ما هر روز از آن پنجره
برای مردم دنیا سرود شاد زندگی می خوانیم
برای پاتریس سیاه و خسته در مزارع نیشکر
برای کامیلیا در معدن
برای کاترین و بچه هایش
برای مَتا که کاسه آردی را از زن همسایه یکساله قرض میگیرد
برای عشق فقیرانه چوپانان بنگله
ورای این خانه، این معبد،
روزنه ایست که به خانه خورشید راه دارد
ما خورشید را خواهیم گفت
تا همراه بهار
برای کامیلیا، برای کاترین
برای مَتا
برای عشق فقیرانه چوپانان بنگله طلوع کند.
خانه کوچک من،
خانه خورشید و بهار است
حسین پناهی